پیرمرد نیمههای شب احساس کرد مثانهاش پر شده؛ از تختخوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه میکرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.
سیفون را کشید و رفت تا دستهایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.
از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریشهای کشیدهاش، گونههای بزرگ و کمی افتادهاش و بینی خوشتراشش خوشش میآمد.
پیرمرد لحظهای احساس کرد زیر پوسش چیزی در حال حرکت است، با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد، در ظاهر همه چی مثل همیشه بود. کمی صورتش را خاراند و تصمیم گرفت به سوی اتاق خواب حرکت کند.
.
در میانهی راه فهمید که انگشتان دستش غیر عادی روی هم میلغزند. به دستشویی برگشت تا دوباره دستانش را بشوید. زیر نور زرد رنگ لامپ، لکههای خون را روی دستش دید. شیر آب را باز کرد و شروع کرد به شستن دستانش، در همان حال، دوباره نگاهش در آینه به صورتش افتاد؛ کمی شکافته شده بود.
پیرمرد ترسیده بود و میخواست از کسی کمک بخواهد اما یادش آمد که تنهاست.
دستش را به سمت صورتش برد و به قصد بررسی کمی محل شکافتگی را لمس کرد. شکاف بزرگتر شد و چیزی از داخل به بیرون جوانه زد؛ ترس پیرمرد بیشتر شد. دوباره با دستان لرزان و خونیناش شانس خود را امتحان کرد؛ دوباره شکاف بازتر و گوشتِ جوانه زده بزرگتر شد.
پیرمرد پلکهای چشمانش را به هم نزدیکتر کرد تا با دقت بیشتری ببیند، سرش را به آینه نزدیک کرد و با صحنهی عجیبی رو به رو شد: روی گونهی سمت راستش، در محل شکاف، صورت جدیدی در حال رشد بود.
برای مدتی به دیوار تکیه داد و فکر کرد که نیازی به صورت جدید ندارد. همه او را با همین صورت میشناسند، با این صورت به دنیا آمده بود، دو بار ازدواج کرده بود و دوست داشت، بعد از مرگش، بچههایش با همین صورت او را به یاد بیاورند.
باید از شر صورت دوم خلاص میشد. دوباره به آینه نگاه کرد، صورت دومش انقدر بزرگ شده بود که تقریبا نصف صورتش را میپوشاند. با خودش فکر کرد، حالا که نمیتواند صورتش را به حالت اول بازگرداند، ترجیح میدهد صورتی نداشته باشد.
تیغ اصلاح را از توی کشو بیرون آورد. دور تا دور صورت خود را برید و بعد با دست چپش، مانند یک نقاب، صورتش را از روی سرش برداشت.
دستشویی را کاملا از خون پاک کرد، صورتهایش را توی فریزر گذاشت و بعد دوباره به تختخواب برگشت.
.
صبح روز بعد، مثل همیشه، از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و صورت خود را شست. هنگام صبحانه خوردن، قرص نارنجی رنگی را که دید که فراموش کرده بود قبل از خواب آن را بخورد.
امروز این فیلم رو دیدم و چند نکته به نظرم اومد :
یک. پوستر فیلم طراحی بدی داره.
دو. در فیلم سکانسهایی من رو به یاد فیلمهای قبلی آقای فرهادی انداخت. به عنوان مثال وقتی خاویر باردم توی مدرسه داشت دربارهی تفاوت آب انگور و شراب توضیح میداد، به یاد سکانسی در فیلم فروشنده افتادم. در هر دو این سکانسها به تغییر ماهیت بر اثر گذر زمان اشاره شده است. در فیلم فروشنده، تغییر انسان به گاو و در این فیلم، آب انگور به شراب.
سه. فرهادی در ابتدای فیلم، بیننده را در دنیایی جذاب وارد میکند و حدودا تا یک سوم ابتدایی آن، به معرفی و ترسیم شخصیتها و ارتباطات بین آنها میپردازد. اما متاسفانه زمانی کارتهایش تمام میشود که هنوز دو سوم از فیلم باقی مانده و با گذر زمان، حوصله و شوق ببیننده افت پیدا میکند.
چهار. یدن دختری ۱۶ ساله در مراسم عروسی توسط آشنایانش به نظر کمی ناممکن است. مگر اینکه فرهادی تدبیر ویژهای اندیشیده باشد که ما در فیلم شانس دیدنش را نداشتیم!
پنج. کسی که بیشتر از همه تباه میشود قهرمان فیلم است. قهرمانی که معشوقش را سالها پیش از دست داده، ۱۶ سال است که از پدر بودن خودش خبر ندارد، مزرعهاش را از دست میدهد، همسرش را از دست میدهد و چه چیزی را به دست میآورد؟ جملهی 《خیلی ممنون》. حتی قهرمان فیلم دخترش را هم به دست نمیآورد زیرا که دختر با پدر غیرواقعی و مادرش به خانه برمیگردد و کسی که تنها میماند قهرمان ماست.
سخن پایانی : این فیلم نه یک افتصاح و نه یک شاهکار سینمایی است. آقای فرهادی را در فضای امروزی سینمای ایران اگرچه که میتوان جزو کارگردانان خوب طبقه کرد، اما در مقیاس جهانی کمی معادلات متفاوت میشود.
_______________
پ.ن : کلمهی پدر غیرواقعی یه خرده اذیتم کرد وقتی خواستم بنویسمش، چون یه جورایی غیرواقعی نبود.
پ.ن۱ : توصیه میکنم فیلم رو ببینید.
درباره این سایت